جدول جو
جدول جو

معنی جره جور - جستجوی لغت در جدول جو

جره جور
خرت و پرت، سیل بند، سر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جاه جو
تصویر جاه جو
جاه طلب، برای مثال بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی / مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان (خاقانی - ۳۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زره ور
تصویر زره ور
دارای زره، زره دار، زره پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر جور
تصویر پر جور
پر جور و جفا، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، جفا کار، دژآگاه، مردم گزا، پر جور، استمگر
فرهنگ فارسی عمید
(رَهْ وَ)
مخفف ره آورد و راه آورد. (یاداشت مؤلف) (از برهان) (از آنندراج). مسافر و سیاح. (ناظم الاطباء) ، ره آورد. (ناظم الاطباء). به معنی راه آورد است که ارمغان گویند. (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). رجوع به ره آورد شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رُهْ)
نام منشی شاپور دوم ساسانی است. این شخص بدست رومی ها اسیر شد و پس از مرگ ژولین امپراطور روم او با ژووین به یونان رفت و دین مسیحی انتخاب کرد، او را اله آزار نامیدند. او زبان یونانی آموخت و کارهای شاپور و ژولین را نوشت. بعد تاریخ عهد قدیم را که یکی از رفقای زمان اسارت او نوشته بود در یک جلد بیونانی ترجمه کرد. این کتاب را برسومه و پارسیها راسدشون نامیده اند. (از ایران باستان ص 260)
لغت نامه دهخدا
(رِ پُ)
بلوکی است در ولایت دیپ که در ایالت سن ماریتیم فرانسه و بر کنار دریای مانش واقع شده است و 5400 تن سکنه دارد. و توقفگاه حمام دریایی است
لغت نامه دهخدا
(قَرَ)
دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس واقع در 12000 گزی باختر کلاله. موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن معتدل مالاریایی است. سکنه 160 تن. آب آن از رود خانه گرگان و محصول آن غلات، صیفی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و نمدمالی است. راه مالرو دارد. جنگلهای اطراف آن قرقاول زیاد دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو تَ / تِ)
در تداول عوام، سرخور. کودک شوم و ناخجسته که شآمت او سبب مرگ کسان او شود. کودک شوم که زادن او موجب مردن پدر یا مادر یا هردو شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع در5هزارگزی جنوب لاهیجان. آب آن از استخر محلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. واقع در 56هزارگزی شمال خاوری رفسنجان و 25هزارگزی شمال راه شوسۀرفسنجان به کرمان با 127 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 46هزارگزی شمال خاوری بهبهان، با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀبویراحمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ هَِ)
گرهی که بسختی باز شود، یا اصولاً باز نشود
لغت نامه دهخدا
(زَدَ / دِ)
ره جو. راه جوی. که راه را بجوید. که در جستجوی راه باشد:
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
از اندیشۀ دل سبک پوی تر
ز رای خردمند رهجوی تر.
اسدی.
رجوع به راه جو و راه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ رِهْ وَ)
زره پوشیده. زره دار. (ناظم الاطباء). دارع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زره دار:
که دیده ست مشک مسلسل زره سا
که دیده ست ماه منور زره ور.
لبیبی (یادداشت ایضاً)
گفت آن زره وران ز بر هر یکی کنید
گفتم بتان مملکت آرای رزمخواه.
فرخی.
تیغها صیقل خورشید سپر کش گردند
تیرها دامن گردون زره ور گیرند.
سیدحسن غزنوی.
ای زلف یار من زرهی یا زره گری
یا پیش تیر غمزۀ دلبر زره وری.
ادیب صابر (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اندرین هفته بتخت آمدی از جامۀ خواب
به دگر هفته زره ور شوی و جوشن پوش.
سوزنی.
زره ور سبک چون کبوتر ولیکن
بر او بر زره همچو دام کبوتر.
؟ (از تاج المآثر).
از بس زره وران که بخاک آوری ز زین.
؟ (از تاج المآثر).
و گروهی چون آب از باد، زره ور. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جر جر
تصویر جر جر
خرمنکوب آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر جور
تصویر پر جور
ستمکیش پر ستم پر جفا ستمگر ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیره خور
تصویر جیره خور
آنکه از مخدوم خود جیره گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
سربالایی
فرهنگ گویش مازندرانی
آشغال دانی، زباله دان
فرهنگ گویش مازندرانی
بالا بالا
فرهنگ گویش مازندرانی
نامناسب، نامطلوب، مطلوب، حالت دلخواه (این واژه در مناطق
فرهنگ گویش مازندرانی
خرت و پرت، بالا و پایین کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بالا و پایین پریدن، جست و خیز کردن، نوعی بازی
فرهنگ گویش مازندرانی
پستان، سینه ی زن
فرهنگ گویش مازندرانی